افسون امیری خداحافظ محمد فک نمیکردم اینجوری بشه تو راحتی باشه منم سعی میکنم بشم یکی مث خودت بی تفاوت میفهمی لعنتی بی تفاوت
نظرات شما عزیزان:
حوصلم سر رفته بود...
عکسای گوشیمو زیر و رو میکردم ...
با خودم گفتم :کاش حداقل عکسامونو پاک نمیکردم...">
دینگ دینگ "اس ام اس"!
انگار توهم زدم...خودش بود...
افسون؟!بیا چند مین ببینمت
واس"آخرین بار"
این متن و 1000 بار خوندم...">
با یه بغض ک دیگ نمیخوام تجربه کنم
گفتم:
کی؟! کجا؟!
ساعت5 تو پارک جای همیشگی...!!
قلبم افتضاح میزد...
نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت...
لباسی ک اون برام خریده بود..
عطری ک اون همیشه میزد و زدم..
رفتم سراغ اون "حلقه ای"ک چند سال پیش داده بودو گفته بود:"تا آخرش..."لبخند زدم... با بغض!
دستم کردم واسه اخرین بار
توی پارک نیمکت همیشگی..
از چند قدمی بودنشو حس کردم
سیگارش یه بوی خاص میداد
از دور وایسادم نیگاش کردم
ک یهوبدون اینک برگرده پشتشو ببینه
گفت:
بیا دیگه میدونم اونجایی"جوجه اردک زشت"
همه اون 1 ساعت و 35 دقیقه رو قفل بودم
اون فقط میگفتبا ی بغض لعنتی تر از من
با چشای قرمز و دستای لرزون...
سیگارایی ک پشت هم روشن میشد...
توی بام اهنگ رویا یادته؟؟
اون شال با بوی پیپ یادته؟؟
خل بازیامون...
اون بستنی شکلاتی یادته؟؟
دستامون تو دست هم بود یادته؟؟
اون همه قهر و اشتی یادته؟؟
ببینم اول قصه یادته؟؟
اشکم ریخت سرم و گرفتم پایین نبینه...
چشم افتاد ب حلقش
تا حالا ندیده بودم...جدید بود...
هر چی صدام میزد چشام ازش بلند نمیشد
تو حال خودم نبودم دیگه
حلقشو از دستم دراوردم
داد زد: چیزی میخواسیم از خدامون یادته؟؟
مستجاب نشد دعامون...">
حلقمو گذاشتم روی نیمکت
همین ک ازش دور میشدم
بلند گفتم حیف شعری ک نوشتم یادته؟
شعر من بدم باشه زیادته...
برچسبـها :
mostafa |